ثبت آگهی رایگان
فروشگاه مهین استور 1
وکیل ملکی با 20 سال سابقه کار

ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

8 / 10
از 126 کاربر
مرجع : بازدید : 515
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار متفرقه » چهارشنبه 8 ارديبهشت 1395 در 27 : 18
بشکفد بار دگر لاله رنگین مرادغنچه سرخ فرو بسته دل باز شودمن نگویم که بهاری که گذشت آید بازروزگاری که به سر آمده آغاز شودروزگار دگری هست و بهاران دگرشاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاترلیک هرگز نپسندیم به خویشکه چو یک شکلک بی جان شب و روزبی خبر از همه خندان باشیمبی غمی عیب بزرگی است که دور از ما بادکاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیمآنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیممی شدیم آگه ...
ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.   ژاله اصفهانی

 

شکوه آرزو را
بازگو کن
ندار از هیچ کس باکی ،هراسی
به هر چیزی نمیخواهی
بگو نه
اگر راه رهایی زیر سنگ است
تمام کوه ها را زیرو رو کن
وگر بشکست جام آرزویت
تلاطمهای دریا را
سبو کن ژاله اصفهانی

 

درخت آمده از پشت در به دیدن من
که بشنود خبر لب به جان رسیدن من
ولی درخت نداند که من چه جان سختم
هزار ساله درختم
که هر چه باد خزانی کند پریشانم
زنو شکوفه دهم ،باز هم جوانه کنم
و هر جوانه ی نو را پر از ترانه کنم ژاله اصفهانی

 

چه سرسبز ،چه سرشارند!
آنان که اگر رنجی آشکار و نهان دارند
توان آن دارند
کز زیر آوار سر برآرند
با بانگ بلند من هستم
من هستم
کز زیبایی رنگ ها و آهنگ های جهان
سرمستم. ژاله اصفهانی

 

هنوز در دل ما شور و زور بازوست
بیا درخت بکاریم ، باز روی زمین
بدون آنکه بگوئیم،
کی شکوفه دهد
و میوه ای که به بار آورد،
که خواهد چید.
بهار تازه نفس،خرم و دل افروز است
بیا خیال کنیم
تولد من و تو صبحگاه امروز است. ژاله اصفهانی

  

پیراهن کبود پر از عطر خوش را
برداشتم که باز بپوشم پی بهار
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
آن شعله های سرکش سوزان عشق را
در سینه گداخته خاموش کرده ام  ژاله اصفهانی

 

نوبهار آمد و از سبزه زمين زيبا شد
بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد
سبزه روييد و چمن سبز شد و غنچه شکفت
باغ يک پارچه آتشکده از گلها شد
بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد
ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
اندر اين فصل که از باد صبا گل وا شد
وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
بايد از شادی گل شاد شد و شيدا شد
مرغ دل در قفس سينه نگيرد آرام
تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد
ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکيد
گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد ژاله اصفهانی

 

اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز می نوشتم من
حماسه ای و سرودی به نام آزادی ... ژاله اصفهانی

 

گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان
مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون
سرشت سنگی من آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیار دلم نمی خندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا گریه میار  ژاله اصفهانی

 

پرندگانِ مهاجر در این غروبِ خموش
که ابرِ تیره تَن اَنداخته، به قلّۀ کوه
شما شتابزده راهیِ کجا هستید
کشیده پَر به افق، تک تک و گروه گروه؟
چه شد که روی نهادید بر دیارِ دگر
چه شد که از چمنِ آشنا سفر کردید
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید
که عَزمِ دشت و دَمَن هایِ دورتر کردید؟... ژاله اصفهانی

 

خراب گشته دلم از خرابی ایران
فکنده منظر این ملک آتشم بر جان...
از این مناظر غم‌خیز در شگفت‌ام من
که درد اینهمه بدبخت کی شود درمان
چرا نباید خوشبخت باشد این ملت
چرا نباید شاداب باشد این بوستان. ژاله اصفهانی

 

اگر پرسند از من زندگانی چیست، خواهم گفت:
همیشه جستجو کردن
جهان بهتری را آرزو کردن... ژاله اصفهانی

 

روی درخت ِ گردوی گس آن کلاغ ِ پیر
صد سال خانه کرد و ُ هزاران هزار بار
گردو از آن درخت بدزدید وُ خاک کرد
هر بار روی خاک
منقار ِ خویش را ِز کثافات پاک کرد
یک بار هم ندید
آن بلبل ِ جوان ِ غزلخوان ِ باغ را
یا دید وُ حس نکرد
آن روح ِ عاشقانهء دور از کلاغ را ژاله اصفهانی

 

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود ژاله اصفهانی

مطلبهای مرتبط

صبر در شعر فارسی

صبر در شعر فارسی

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست   چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست   گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست   ...
ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

بشکفد بار دگر لاله رنگین مرادغنچه سرخ فرو بسته دل باز شودمن نگویم که بهاری که گذشت آید بازروزگاری که به سر آمده آغاز شودروزگار دگری هست و بهاران دگرشاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاترلیک هرگز نپسن ...
گلچین اشعار انوری

گلچین اشعار انوری

تا دل مسکین من در کار تست آرزوی جـــــان مـــن دیــــدار تسـت جــان و دل در کـــار تــــــو کـــردم فـــدا کــــار مـن ایـــن بــود دیگـــر کــــار تست با تـــو نتـــوان کــــرد دســـــت انــدر کمــر ...
حكيم عمر خيام نيشابوري

حكيم عمر خيام نيشابوري

افسوس كه نامه جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني دي شدوآن مرغطرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام   یک عمر به کودکی به استاد شدیمیک عمر زاستادی خود شاد شدیمافسوس ندانیم که ما را ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()